#حسی_از_انتقام_پارت_126
پرهام معلوم بود که ترسیده بود.صدایی ازش بلند نمیشد.
دایی:ولی من امشب پرهامو با خودم می برم.
-ولی دایی..
مامان:رو حرف داییت حرف نزن و بگو چشم.
-چشم.
-آفرین.
-بریم دیگه.کاری بابا؟
-نه بابا جان.
-خب پس..مهتاب جان..آرمین جان..بهتره دیگه بریم.
خدافظی کردنو رفتن.پرهام نفر آخر بود که رفت.قبل از رفتنش برگشت سمت ما و یه شکلک خنده آورد درآورد و
رفت.شیما داشت از خنده میمرد.
تو دلم گفتم:الحق که هنوز بچه ای.
وقتی تنها شدیم رفتم سمت شیما.سعی داشت لباس عروسی که تن کرده بود رو در بیاره.کمکش کردم.شب خوبی
بود.هم واسه من وهم واسه شیما.
به خاطر داماد شدنم بابابهمون مرخصی داده بود.رفتم دنبال پرهام.از ترسش نمی خواست بیاد.فکر می کرد می خوام
تنبیهش کنم.به زور تونستم سوار ماشینش کنم.توماشینم از ترس حرف نمیزد.وقتی هم که رسیدیم یک راست رفت
تو اتاقش.
شیما:چش بود؟ 4 8
-ترسیده.
-نزدیش که؟
-نه.منو این کارا؟
یک هفته بعد که رفتیم به اداره همه بهمون تیریک گفتن.پرونده هامون رویکی کردیم تا باهم به سرانجام
برسونیمشون.
بیشتر شبها بیرون بودیم.البته بدون پرهام.خودش نمی خواست بیاد.می گفت درس داره.خوابیشتر از دلش خبر
romangram.com | @romangram_com