#حسی_از_انتقام_پارت_123

یک هفته گذشت.دل تو دلم نبود.نمی دونم چرا؟تو ابین یک هفته حتی یک بارم شیمارو ندیدم.تودفتر بودم که به در
زده شد.
-بفرمایید.
شیما اومد داخل احترام گذاشت.
-سلام قربان.
-سلام.خوبی؟ 4 4
-مرسی.اومدم شما رو شب واسه شام دعوت کنم.
-در رابطه با موضوعه؟
-بله.
-جواب خودت چیه؟
-هر چی که بابا گفتن جواب منم خست.رستی پرهامم حتما بیاریدش.
-باشه.
-بااجازه.
احترام گذاشتو رفت.یعنی جواب دایی چی می تونه باشه.صد درصد منفیه.
شب به همراه پرهام به خونه دایی رفتیم.بعد از وارد شدن به ساختمون.بعداز سلام کردنو دست دادن نشستیم.
دایی:خوش اومدید..مخصوصا پرهام جان.
پرهام:مرسی دایی.خونه قشنگی دارید.
-قابلی نداره.
بعد به من نگاه کرد و گفت:شما هم خوش اومدی سعید جان.
-خواهش می کنم.
-شیما جان میشه ازت خواهش کنم بری و خونه رو به پرهام نشون بدی؟
-بله.چرا که نه.بلندشو پرهام.
بعد بلند شد.پرهامم چشمک زدو بلند شد.وقتی کامل ازمون دور شدن دایی گفت:شیما بهم گفت که ازش
خاستگاری کردی.

romangram.com | @romangram_com