#حسی_از_انتقام_پارت_122

گفت:باید فکر کنم.
-آزادی تا هروقت که خواستی فکر کنی.من اصلا نگران نمیشم اگه جوابت منفی باشه..فقط به دایی بگو که داری به
من فکر می کنی.
-بابا نگران نمیشه؟
-اگه راضی باشه که دیگه باید بفهمن.اگه هم نه بازم بگو.برفرض اینکه دعوام میکنه.بعدش آروم میشه.
-اگه بابا راضی باشه چی؟
لبخند زدمو گفتم:اون وقت توهم راضیی.
شیما خندیدو گفت:خیلی به خودت اعتماد داری. 4 3
فقط لبخند زدم.بلند شدیم.غذاهامون دست نخورده باقی موند.بعد از حساب کردن به سمت ماشین رفتیم.
رسیدم به منزل دایی.
شیما:تادوروز دیگه جوابتو می دم.سعی می کنم منطقی فکر کنم.پس اگه جوابم منفی بود بدون که به خاطر عقلو
منطقم بوده.
-باشه.
-خدافط.
از ماشین زد بیرون.رسیدم به خونه.ساعت 00شب بود.پرهام بیدار بودو داشت درس می خوند.
گفتم:سلام.
-سلام.چیشد؟
چقدر مشتاق بود.کنارش نشستمو کل حرفایی که بینمون زده شده بود رو بهش گفتم.
درآخر پرهام گفت:مطمئنم که منطقش به تو جواب بله میگه.شک نکن.کی از تو بهتر؟خوشگل نیستی که
هستی.خوشتیپ نیستی که هستی.سروزبون دار نیستی که هستی.خوش هیکل نیستی که هستی.پولدار نیستی که
هستی.مردخونه نیستی که هستی.فقط یه داداش خوب وخوشگل کم داشتی که اونم خدا بهت لطف کرد و داد.دیگه
چی ازاین بهتر؟
از حرف آخرش خندم گرفت.واقعا راست می گفت.از خدا یه داداش خوب می خولستم که اونم از نوع بهترینشو بهم
داد.

romangram.com | @romangram_com