#حسی_از_انتقام_پارت_121

-منم همین طور.
بعد از سفارش غذا گفت:خب؟ادعوتت علت نداره؟
-چرا داره.
-بگو.میشنوم.
-خیلی بامزه ای.تو اداره با ضمیر جمع منو صدا میزنی ولی بیرون از اداره ضمیر مفرد.
-تو اداره درجه شما بیشتره ولی الان فقط پسر عممی.
-میشه پسر عمت نباشم؟
باتعجب نگام کرد.گفت:پس می خوای چه کس من باشی؟
-می خوام..
یه نفس عمیق کشیدمو گفتم:می خوام بیشتر از یه پسر عمو واست باشم. 4 2
اول نگام کرد.بعد خندید و سرشو به چپ و راست تکون دادو گفت:متوجه نمیشم.
تو چشماش نگاه کردمو گفتم:با من ازدواج می کنی؟
لبخندش به اخم تبدیل شد.نگاهش رو ازم گرفتو به میز خیره شد.شاید هیچ وقت فکر نمی کرد من بخوام ازش
چنین درخواستی بکنم.
گفت:من به سارا خیانت نمی کنم.
-منم تا یک هفته پیش فکر می کردم که اگه بخوام به یک نفر پیشنهاد ازدواج بدم درحقیقت دارم به سارا خیانت می
کنم.از سارا کمک خواستم.به خدا خوابشو دیدم راضی بود..رضایت سارا یعنی رضایت من.واسه همینه که به خودم
اجازه دادم بیام ازت خاستگاری کنم.من بالاخره باید ازدواج بکنم..وکی بهتز ار تو که زنم بشی.
به چشمام نگاه کرد.شاید می خواست از حسن نیتم باخبر بشه.
-بعد از چنددقیقه گفت:تو منو یارا میبینی.
-نه.یعنی نمی دونم..شاید.ولی سارا دیگه رفته.تو واسه من شیمایی نه سارا.همون شیمایی که لجباز بود و آرزوش این
بود که پسر عمش ازش معزرت خواهی کنه.اونم به هر شکل.شیما تو از نظر اخلاقی کاملا برعکس سارایی.فقط شبیه
همید.همین.من تورو سارا نمی بینم .من تورو خودت می بینم.باور کن.
گارسون غذامون رو آورده بود.هردومون داشتیم باغذامون بازی می کردیم.اشتها نداشتیم.

romangram.com | @romangram_com