#حسی_از_انتقام_پارت_124

-درسته.
-چرا؟ 4 5
-چون دوستش دارم.
-این دوست داشتن از کی بوده؟
-نمی دونم.وای از وقتی به وجود اومده که سارا فوت شده.
-به خاطر ساراست؟
-می دونم که شیما دلیل این پیشنهادمو واستون توضیح داده.
-درسته.
-باور کنید عشق من پاکه.من شیمارو شیما می بینم نه سارا..باور کیند راست می گم.
بعد چنددقیقه بهم خیره شد.گفت:باور می کنم..چون باورت دارم.
سرم رو انداختم پایین.خجالت می کشیدم؟عین بچه های 73ساله؟چرا؟
دایی:شیما راضیه.
لبخندی زدم.
بعد از چندددقیقه گفت:منم راضیم.مبارک باشه.
به دایی نگاه کردم.یعنی واقعا راضی بود؟خواب بودم یا بیدار؟سارا ممنونتم.می دونم راضی کردن دایی کارتو بوده.
یه خواست دایی عقد نکردیم.قرارشد دو ماه دیگه عروسی بگیریم.شیما به جهیزیه سارا راضی بود.هرچه قدر دایی
سعی کرد نظرشو عوض کنه نشد.حتی نزاشت من خونه رو عوض کنم.می خواست تو خونه ای زن من بشه که
سارا0سال پیش شده بود.
وقتی به مامانو بابا گفتم خیلی خوشحال شدن.مامان که انگاری 03سالی جوون شده بود.تنها کسی که می دیدم یکم
ناراحته و گوشه گیر شده پرهام بود.اگه خودش این پیشنهادو نمی داد من هرگز ازدواج نمی کردم.شاید می ترسید
با ورود زنو بچه به خونه ام دیگه خودش واسم بی ارزشو کم رنگ میشه.جوری که از خونه ام بندازمش بیرون.با این
فکر موبد تنم سیخ میشد.من هزگز پرهامو از خونه ام بیرون نمی کردم.
دوماه هم مثل برق و باد گذشت.شب عروسیم بهترین شب زندگیم بود.چقدر بچه های فامیل منو سارا رو مجبور به
رقصیدن کردن. 4 6

romangram.com | @romangram_com