#حسی_از_انتقام_پارت_115

-چدی میگم شیما.
-نشد.بیخیال.پرهام بچه خوبیه؟
-آره.حرف نداره.
-معلومه..ببین چه جور بابابا گرم گرفته.
به پرهامو دایی نگاه کردم.راست می گفت.پرهام داشت با دایی حرف میزد.فکر کنم بازم داشت یه چیز خنده داره
تعریف می کرد که دایی خندش گرفته بود.تعجب کرده بودم.باورم نمیشد انقدر حرفام روی دایی اثر داشته
باشه.وگرنه دایی با وجود پرهام هرگز پاشو تو خونه من نمی زاشت.خودشم گفت که نمی خواسته بیاد.
سینی به دست به سمت دایی و پرهام رفتیم.بعداز تعارف کردن نشستم.
دایی گفت:مرسی سعید جان.
اخلاق دایی قبلیم برگشته بود.واین منو خیلی خوشحال کرده بود. 3 5
-خواهش می کنم.پرهام چی داشتی به دایی می گفتی که دایی داشتن می خندیدن؟
پرهام شونه هاشو بالا انداختو گفت:حرفای مردونه که نباید به بچه ها گفت.مخصوصا توکه جنبه نداری.
دایی و شیما آروم خندیدند.گفتم:پرهام؟
-ببخشید.یه بحث خصوصی باهم داشتیمو بعدم درمورد شیمی حرف زدیم.مثل اینکه دایی جان دکترن و از شیمی
وآزمایشگاه سردر نمیارن.مثل تو.
دایی حق به جانب گفت:من سردر نمیارم؟تو که دوتا سوال پرسیدی و منم جوابتو دادم.درضمن من سالهاست که
دارم طبابت می کنم.سوالاتت هم مال 73سال پیش من بود.
پرهام دستاشو برد بالا وگفت:من تسلیم دایی جان.غلط کردم.دیگه حرف نمیزنم.
هر سه مون به خاطر حرف زدن پرهام خندیدیم.چقدر زود پرهام تودل دایی جا پیدا کرد.
شب خوبی بود.واقعا خوش گذشت.
بعد از رفتنشون رفتم تو آشپزخونه تا یکم ظرفارو جمع و جور کنم.
پرهام روی صندلی نشست و گفت:نظرت چیه؟
-درمورد؟
-شیما.

romangram.com | @romangram_com