#حسی_از_انتقام_پارت_114

همه نگاش کردیم.شیما:راحت باش عزیزم.
-شما با سارا چه نسبتی داشتید؟..آخه خیلی شیبهش هستید.
شیما چیزی نگفت.گفتم:شیما خواهر دوقلوی ساراست.
پرهام سرشو انداخت پایینو گفت:ببخشید.نمی دونستم.متاسفم به خاطر مرگ سارا.نمی خواستم ناراحتتون کنم.
شیما لبخندی زد وگفت:مهم نیست.گذشته ها گذشته.دیگه برنمی کرده.
صدای تیک قهوه ساز و چایی ساز باهم بلند شد.بلند شدمو رفتم سمت آشپزخونه.دیدم که شیما هم داره پشت سرم
میاد.
وارد شدم و گفتم:تو چرا اومدی؟
-دیدم دست تنهایی گفتم بیام کمکت.
-مرسی.
رفتم سمت کابینت.0تا فنجان چای و قهوه بیرون آوردمو گذاشتم روی سینی.
به شیما نگاه کردم که داشت وسایلو نگاه می کرد.
گفتم:چیزی شده؟ 3 4
-نه.فقط یکم دلم گرفته..چقدر باخوشحالی وسایلو با سارا خریدیمو چیدیم.
یه آهی کشیدم.شیما:ییخش اگه ناراحتت کردم.
-ناراحت شدم.دیگه بانبودش کنار اومدم.
-می خوای دیگه منو نبینی؟
-چرا؟
-آخه تو هروقت منو می بینی آه می کشی.
-دست خودم نیست.تو فتوکپ سارایی.
-می دونم.بارها سعی کردم بیام ببینمت ولی نشد.می ترسیدم با دیدن من اوضاع وخیم تر بشه.تا اینکه خودمو راضی
کردم.
-بیخیال این حرفا..چرا ازدواج نکردی؟
خندید و گفت:من تازه خودمو با مرگ سارا راضی کردم حالا تو میگی چرا ازدواج نکردم؟

romangram.com | @romangram_com