#حصار_تنهایی_من_پارت_92
سيني رو از جلوم برداشت، خواست بره که گفتم: من...
برگشت طرفم. گفتم: من بايد... برم... دست ...شویی.
با خنده گفت: قربون اين شرم و حيات که نمي توني درست تلفظش کني! پاشو بيا!
همون جا وايسادم، گفت: چرا نميايي؟
- چيزي پام نيست.
به پام نگاه کرد و گفت: يه دقه صبر کن الان برات دمپايي ميارم.
دمپايي آورد. اونم چه دمپايي ای! کل انگشتاي پام از دمپايي زده بود بيرون. پشتشم شيش متر آزاد بود. پشت سرش راه افتادم تنها اون اتاق داغون نبود. کل خونه همين وضعو داشت. حدسم درست بود. هيچ وسيله اي توي خونه نبود، جز روزنامه و کارتون هايي که کف زمين افتاده بودن. ديوارهاي سوخته و سياه شده... سقفم کثيف و داغون بود. روي ديوارها ترک هایي بود که فقط يک ريشتر براي خراب شدن احتياج داشتن. شيشه هاي شکسته ی پنجره روي زمين ريخته بود.
شعبون در هالو باز کرد و گفت:راه بيفت ديگه... چيو داري نگاه ميکني ؟
به در هال نگاه کردم. اونم بدتر از بقيه، حتي دستگيره هم نداشت. وارد حياط که شدم، سمت راست اشاره کرد و گفت: اونه... اينجا منتظر مي مونم زود برگرد.
از حرفش خنديدم. چه حرف عاشقونه اي بهم زده بود!
شعبون گفت: مگه دست شويي رفتن هم خنده داره؟
اونقدر فشار روم بود که نتونستم حياطو نگاه کنم. سريع رفتم دستشويي و برگشتم و به حياط نگاه کردم. اونم حالش بهتر از خونه نبود. حياط پر بود از برگ درخت. بعضي درختا يا شکسته بودن يا خشک شده بودن، يه حوض وسط حياط بود که لبه هاش شکسته بود. چند تا گلدون شکسته هم داخلش افتاده بود. از قرار معلوم باغ متروکه ست...
- ديد چيو مي زني؟ اينجا راه فراري وجود نداره. راه بيفت بيا...
romangram.com | @romangram_com