#حصار_تنهایی_من_پارت_93
دوباره منو برگردوند به اون اتاق خراب شده. بندو آورد، خواست دست و پامو ببنده، گفتم: فرار نمي کنم.
- دستاتو بيار ...به تو اعتمادي نيست!
- دستام درد مي گيره... من که جايي رو بلد نيستم که بخوام فرار کنم؟
دستامو به طرف پشت بست و گفت: کور چي مي خواد؟ دو چشم بينا... دستاتوباز بذارم، راه فرارم خودش پيدا ميشه.
دهنمو بست و رفت... هرچي ازش خواهش کردم که حداقل دهنمو باز بذاره گوش نکرد...
همين جورکه روي زمين نشسته بودم، خودمو کشيدم سمت ديوار و بهش تکيه دادم. به پنجره ي سمت راستم که با نرده هاي آهني پوشونده بودن نگاه کردم. چند تا پرنده لبه پنجره نشسته بودن. صدا مي دادن. کاش من جاي اونا بودم. آزاد بودم و هرجا که دلم مي خواست پرواز مي کردم...
نمي دونم چقدر به پنجره خيره شده بودم که وقتي به خودم اومدم، ديدم همه جا تاريک شده اما هنوز از پنجره يه ذره نور به داخل اتاق مي تابيد.
من ترس از تاريکي داشتم. وقتي يه جاي تاريک بدون يک روزنه نور قرار مي گرفتم احساس خفگي مي کردم. نفس کشيدن برام سخت مي شد... هرچي زمان بيشتر مي گذشت اتاق تاريک تر مي شد. نمي دونم کدوم جهمني رفته که نيومد لامپ اينجا رو روشن کنه؟ اگه اين اتاقه لامپ نداشته باشه من تا صبح زنده نمي مونم...
ديگه نمي تونستم تحمل کنم. به زحمت دستمو آوردم جلو، پارچه ی روي دهنمو کشيدم پايين، خودمو به زور از زمين بلند کردم. با هرجون کندني بود به پنجره رسوندم، دستمو بلند کردم که پنجره رو باز کنم يهو در باز شد و لامپ اتاق هم روشن شد... حس کردم اتاق پر از اکسيژن شد. نفس راحتي کشيدم که صداي شعبون در اومد با عصبانيت داد زد:
- داشتي چه غلطي مي کردي؟
روبه روم ايستاد و با عصبانيت نگام کرد.
گفتم: من ... داشتم خفه مي شدم مي خوا...
با دستش محکم کوبيد تو دهنم. نذاشت حرفمو بزنم... دهنم از خون خيس شد با پشت دستاي بستم دهنمو پاک کردم.
romangram.com | @romangram_com