#حصار_تنهایی_من_پارت_91






- بفروشيش؟!! به منوچهر؟!

- چيه نکنه مي خواي باهاش ترشي ليته بندازيم؟

- يعني جمشيد ما رو اين همه راه فرستاد بوشهر که اين دختره رو بياريم بفروشه؟

- چرا عين خنگا سوال ميکني؟ خوب آره... دختره رو مي خواد چيکار؟ واسش پول مي شه.

- چِشمم آب نمي خوره که اين منوچهره بخواد بابت اين دختر چهار تومن بده.

- مجبوره... جمشيد گفته يا پولو ميارين يا پولتون مي کنم.

- غلط کرده مرديکه... بره اون اصغر گور به گور شده رو پول کنه، چه دخلي به ما داره حريف اصغر نشده؟ مي خواد ما رو پول کنه؟

شعبون با خنده بلندي گفت: «انقدر حرص نخور شيرت خشک مي شه، غذات از دهن افتاد بخور

- کوفتم شد بابا...

دو سه ساعت بعد از اينکه نهارمو خوردم شعبون اومد داخل اتاق.

به سيني نگاه کرد و گفت: نه مثل اينکه کريم تو تعليم و تربيت بچه ها کارشو بلده،حيفه استعدادش تلف بشه. حتما بايد يه مهد کودکي براش بسازم!

romangram.com | @romangram_com