#حصار_تنهایی_من_پارت_76
- همون طوره، تغييري نکرده.
يه نفس بلندي کشيدم و گفتم: نسترن من مي ترسم.
- از چي مي ترسي؟ ايشاا... حالش خوب مي شه ..آدم مي شناسم دو سه سال تو کما بوده، به هوش اومده. مادر تو که الان فقط سه هفته است تو کماست.
بهش نگاه کردم وگفتم: منظورم اين نيست...
با تعجب گفت : پس چي؟
با ترس گفتم: بابام امروز اومده بود خونه، گفت اونايي که با مامانم اين کارو کردن... مي خوان منم بکشن. مي گفت اونا هر روز دم بيمارستان کشيک منم ميدن.
- الکي ميگه بابا ...لابد خواسته بترسوندت که پولو براش جور کني.
- نه ...داشت التماسم مي کرد برم يه جاي امن ....نسترن من مي ترسم.
نسترن دستامو گرفت و گفت: نترس عزيزم هيچ غلطي نمي تونن بکنن... مگه اين شهر بي صاحبه هر کي هر کاري دلش خواست بکنه؟
موبايلش زنگ خور.د چند دقيقه اي حرف زد و قطع کرد و گفت: عزيزم منانه... بايد برم کاري نداري؟
- نه ...
- مواظب خودت باش... نگران چيزي هم نباش ...کاري داشتي بهم زنگ بزن .
- باشه خداحافظ...
romangram.com | @romangram_com