#حصار_تنهایی_من_پارت_75
-کجا برم؟ اينا کين که تو ميگي؟ بابا چرا با ما اين کارو مي کني؟ چرا ما رو به حال خودمون نمي ذاري؟
- الان وقت اين حرفا نيست... من که گفتم اگه پولو جور نکنم يه بلايي سرمون ميارن؟ بايد بري يه جاي امن.
- من هيچ جا نميرم ...تا زماني که مادرم زنده ست پيشش مي مونم.
رفتم بيرون و کفشمو پوشيدم بابام با التماس گفت: بچه بازي در نيار ...از کجا معلوم ستاره زنده بمونه؟ بيا جون خودتو نجات بده.
با عصبانيت نگاش کردم و گفتم: يه دور از جونم بگي بد نيست، مامان من زنده مي مونه اگه تو نکشيش... مگه تو نمي گي دوستش داري؟ چرا يه بار نيومدي ببيني زنده است يا مرده؟
سريع از خونه زدم بيرون و تند تند راه مي رفتم. بابام پشت سرم اومد و گفت: جرات نمي کنم پامو بذارم تو بيمارستان، از نسترن حالشو مي پرسم ...بابا، آني گوش کن. وايسا يه لحظه.
با عصبانيت گفتم: چيه؟ چي ميگي؟ من خونه هيچ بني بشري نميرم فهميدي؟
- اونا هر روز جلو بيمارستان کشيکتو ميدن. ديدمشون... فکر کردي ولت مي کنن؟ ...بهم گفتن اگه چهار ميليون ندی دخترتم از دست ميدي.
- برام مهم نيست ...بذار منو بکشن از دست تو و اين زندگي کوفتي راحت بشم.
***
رفتم به بيمارستان. وقت ملاقت چند نفري اومدن و رفتن. نسترن هم اومد: سلام عزيزم!
- سلام.
کنارم روي صندلي نشست و گفت: حالش چطوره؟
romangram.com | @romangram_com