#حصار_تنهایی_من_پارت_77


نسترن که رفت پشت سرش نويد اومد کنارم ايستاد. بهش نگاه کردم. اونم نگام مي کرد که گفتم: چرا عين مجسمه ابولهول منو نگاه مي کني؟ خب بشين!

با يه لبخند نشست و گفت: سلام.

سرمو تکون دادم و گفتم: سلام .

تو دستش نگاه کردم و گفتم): اينا چيه خريدي؟

- ها؟!! اينا؟ اسنکه برات گرفتم ...مي خوري که؟

لبخند زدم و گفتم: بدم نمياد ...

يکي از اسنک ها رو برداشتم و گفتم: نويد داشتي ميومدي يه ماشين مشکوک دم بيمارستان نديدي؟

گفت: از نظر من هرچي ماشين دم بيمارستانه به غير از آمبولانس، بقيه همه مشکوکه ..چطور؟ چيزي شده؟

- نه نه ...همين طوري پرسيدم .

مشغول خوردن بودم که يکي گفت: سلام.

من و نويد نگاش کرديم. ستوده بود. يه تيپي هم کرده بود انگار اومده عروسي. اسنکو فرستادم تو معده وگفتم: سلام.

- مي تونم چند دقيقه وقت تونو بگيرم؟

- بله بفرماييد...

romangram.com | @romangram_com