#حصار_تنهایی_من_پارت_69
از روزي که با بابام دعوام شد رفت و ديگه پيداش نشد. معلوم نيست کدوم گوري رفته يا پول گيرش اومده که سراغ ما ديگه نيومد يا اينکه کشتنش. وقتي به خياطي رسيدم به همه سلام کردم.
سولماز که مشغول خياطي بود گفت: آيناز نشين ...برو ببين نسترن چي کارت داره؟
بهار با صداي بلند خنديد وگفت: به خدا اگه نسترن پسر بود يقين پيدا مي کردم عاشق آني شده!
اينو که گفت هممون خنديدیم. دو تا ضربه به در زدم. بدون اينکه بگه بفرما رفتم تو. نگاش کردم ديدم نسترن همچين سرشو کرده تو مانيتور که هر کي مي ديدش فکر مي کرد يه چيز مهم کشف کرده! يه سرفه اي کردم. سرشو بلند کرد و گفت:اه کي اومدي؟!
انگشت اشارش به طرفم خم و راست کرد: بيا بيا ..اينا رو ببين!
کنارش ايستادم به مانيتورش نگاه کردم. از اينترنت چند نوع مدل لباس مجلسي گرفته بود.
گفت: نظرت چيه ؟
با تعجب گفتم: در مورد ِ؟!
با حرص گفت: ازدواج با من...خوب لباسا ديگه!
خنديدم و گفتم :خب بد نيست ولي مي خواي چيکار ؟
دستشو زد به پيشونيش و گفت: عزيزم مغزت گرد و خاک گرفته از بس ازش استفاده نکردي .... خوب ميخوام از روي اين مدلا لباس بدوزيم.
- اون وقت فکر الگوش هم کردي؟
- از تو ديگه انتظار همچين حرفي رو نداشتم
romangram.com | @romangram_com