#حصار_تنهایی_من_پارت_70
- آخ ببخشيد حواسم نبود شما بدون الگو کار مي کنيد!
بعد سرو کله زدن با نسترن به کارم برگشتم. ساعت نزديک يک بود که از خياطي اومدم بيرون. نسترن اصرار کرد که منو برسونه اما خودم گفتم نه... چون مي دونستم الان ديگه شوهر و بچه اش اومدن. اگه دير بره مي ترسيدم شوهرش اوقات تلخي کنه ...
نزديک خونمون بودم که نويدو ديدم به ديوار روبه روي خونمون تکيه داده. کلافه به نظر مي رسيد. از ديوار جدا شد و چند قدمي راه رفت دستشو مي کرد لاي موهاش. يه تکه سنگ کوچيکي جلوش بود. باپا بهش ضربه زد. سرشو که بلند کرد، منو ديد. اگه بخواد يه کلام ديگه راجع به ديشب حرف بزنه دندوناشو تو دهنش خورد ميکنم! به سمت من حرکت کرد. من راه افتادم سمت خونه.
از کنارش رد شدم. صدام زد: آيناز ...صبر کن آيناز.
درو باز کردم با عصبانيت گفتم: آيناز خانم ...نه آيناز!
رفتم تو خواستم درو ببندم که پاشو گذاشت لاي در و گفت: من کسي رو به اسم آيناز خانم نمي شناسم ...من فقط آيناز خودمو مي شناسم!
با عصبانيت درو باز کردم و گفتم: چرا دست از سرم برنمي داري؟ اين همه دختر تو اين کوچه ريخته ... بهشون اشاره کني با سر ميان طرفت.
- آيناز بس کن بذار حرفمو بزنم...
- مگه حرفي هم مونده که نزده باشي؟ هر اراجيفي که خواستي ديشب به هم بافتي.
خواستم درو ببندم که با عصبانيت درو هل داد که در محکم به ديوار خورد و صداي وحشتناکي داد. تا حالا نويدو انقدر عصبي نديده بودم. اونقدر عصباني بود که سرخ شده بود.
گفت: تمومش کن آيناز ..تمومش کن. به جاي اينکه اينجا وايسادي با من يکه به دو ميکني برو بيمارستان.
کيف از دستم افتاد. با ترس گفتم: بيمارستان؟؟!! براي چي؟کسي طوريش شده؟آره؟!
يه نفسي کشيد و گفت:آره ..مامانت حالش خوب نبود بردنش بيمارستان.
romangram.com | @romangram_com