#حصار_تنهایی_من_پارت_68


کادو رو باز کردم. يه زنچير کوچيک آويزون بود. به زبان انگليسي نوشته بود آیناز که پايين حرف«ز»

بهش يه ستاره سفيد وصل بود.

فکر کنم بخاطر اينکه اسمش ستاره بود اون ستاره رو گذاشته بود. بهش نگاه کردم.

بغلم کرد وگفت: تولدت مبارک آني!

تولد ،يعني ديشب تولد من بود؟؟!! پس نويد اون لباسو براي... از مامانم جدا شدم.

گفت: چيه خوشت نيومد؟

با لبخند گفتم: نه مامان. خيلي خوشگله... فقط غافلگيرم کردي. يادم نبود تولدمه!

خنديد و گفت: توکه تولد خودت يادت نيست... ديگه نبايد کسي ازت انتظار داشته باشه که چيزاي ديگه اي يادت بمونه... ميخواي برات ببندم؟

- آره آره ...حتما...

پشتمو بهش کردم. زنجيرو برام بست. بغلش کردم و گفتم: ممنون مامان؛ جبران مي کنم.

- خيلی خب الان وقت احساساتي شدن نيست. زودتر برو... اگه دير برسي نسترن خياطي رو، روي سرت خراب مي کنه!

- چشم ...

چند تا ماچ آبدارش کردم. رفتم به خياطي.

romangram.com | @romangram_com