#حصار_تنهایی_من_پارت_38
گريه امونش نداد حرف بزنه. بغلش کردم ...تمام صورتش کبود شده بود. زير چشمش سياه شده بود نمي دونستم بايد چي کار کنم. گفتم:مي خواي بريم دکتر؟
- نه حالم خوبه.
- مطمئني؟جاييت درد نميکنه ؟مامان فکر پولش نباش اگه جايت درد ميکنه بگو .
- نه مامان خوبم .
- ببين چه بلاي به صورتش آورده... اين حيوون کِي اومد؟
- چند دقيقه بعد از اينکه تو رفتي يکي با سنگ در رو خونه زد. منم فکر کردم تویي درو باز کردم ديدم ...باباته. منو هل داد و اومد تو. اول گفت پول مي خوام. گفتم ندارم ...فکر کرد دروغ مي گم کل خونه رو به هم ريخت... وقتي ديد چيزي گيرش نيومد، منو گرفت به باد کتک ...گفت تا پول گيرش نياد دست از سرمون بر نمي داره.
- پول مي خواست!!از کدوم حسابش بايد بهش پول مي داديم؟حالا چقدر مي خواست؟
- چهارتومن.
با تعجب گفتم: چهار هزار تومن؟!!!
مامانم خنديد و گفت: نه قربونت برم چهار ميليون تومن ...باز معلوم نيست چه گندي زده که پولشو از ما مي خواد.
بلند شدم که برم به اتاقم، گفت: اتاق تو رو هم بهم ريخته همه جا رو تميز کردم ... ديگه نتونستم اونجا رو تميز کنم.
- بهتر که بهش دست نزديد اون همين جوريش بازار شام بود فکر کنم الان شده بازار تاناکورا!
مامانم خنديد و گفت: اگه من تو رو نداشتم تا الان خودمو کشته بودم.
romangram.com | @romangram_com