#حصار_تنهایی_من_پارت_39
- اين حرفو نزن مامان ...
رفتم به اتاقم. بدتر از اوني بود که فکرشو مي کردم. همه لباسام ريخته بود رو زمين... پارچه هاي مردمم هرکدومش يه طرف بود چرخ خياطيم هم انگار دل و رودشو درآورده بود. افتاده بود وسط اتاق. فکر کنم جايي از اتاق نبوده که نگشته باشه... يه پوفي کردم... دختراي مردم بابا دارن منم خير سرم بابا دارم. خدايا کريمي تو شکر! مشغول تميز کردن اتاقم بودم که مامانم صدام زد نهار بخورم. گفتم نمي خورم اما مامانم اصرار کرد برم که اونم سيب زميني سرخ شده با سس گوجه بود. بيشتر شبيه ميان وعده بود تا نهار بعد از خوردن نهار دوباره رفتم به اتاقم تا ساعت نزديکاي پنج اتاقمو تميز کردم. خواستم استراحت کنم که موبايلم زنگ خورد. نسترن بود با بي حوصلگي جواب دادم:«بله»
- عزيزم نمي توني صداتو ليدي تر کني که يه وقت آدم احساس نکنه يه ديو پشت خطه؟!
- کاري داري؟
- چيزي شده؟
- مهم نيست کارتو بگو...
- کار من اينه که بدونم تو چت شده؟
- چيز قابل گفتني نيست.
- من که ميدونم يه چيزي هست ولي نمي خواي بگي... يا غريبه ام يا باهام راحت نيستي ...مزاحمت نمي شم خداحافظ.
- نسترن! دلخور نشو...
- دلخور نشدم عزيزم. وقتي خودت نمي خواي با من حرف بزني من که ديگه آزار ندارم مجبور به حرف زدنت کنم؟
- الان حالم خوب نيست بذار فردا بهت ميگم .
- پس يه چيزي شده ...باشه خداحافظ.
romangram.com | @romangram_com