#حصار_تنهایی_من_پارت_37


- ديگه تمومه. پس فردا بيايد ببريدش.

- جدي ميگي؟!چقدر زود تمومش کردي! خدا خيرت بده ...حالا پولش چقدر ميشه؟

- قابل شما رو نداره حاج خانم!

- قربونت برم چقدر تو با محبتي ...اگه بدوني به خاطر وسايلي که گرفتم چقدر بدهکار شدم... مونده بودم پول تو رو چه جوري بدم.

خنده رو لبام ماسيد. ميگن تعارف اومد نيومد داره ها؟ والله راستش نذاشت بيشتر باهم تعارف تيکه پاره کنيم. باهاش خداحافظي کردم و رفتم خياطي.

بيشترين کسي که توي خياطي پارچه رو دستش بود من بودم ..چون بيشتر مشتريا از کارم راضي بودن هم خوشگل مي دوختم هم زود تحويل مي دادم.امروز هم مثل بقيه روزا با نسترن سروکله زدم. ديگه مغزم از دست اين دختره داره آب ميشه ..بعد از خياطي يه راست رفتم خونه. خيلي هوا گرم بود . جلوي باد کولر ايستادم که مامانم صدام زد :«آيناز»

بدون اينکه بهش نگاه کنم گفتم:بله؟

انگار داشت اين دست و اون دست مي کرد ولي بالاخره گفت:بابات...اومده.

با شنيدن اسم بابا خشکم زد. بابا...چقدر اين کلمه آشنا بود... بابا... چند سال بود اين کلمه به زبون نياورده بودم. بعد از پنج سال اومده که چي بگه؟ چي مي خواست؟ ما رو به امون خدا ول کرد و رفت. نيومد بپرسه چي مي خوريد؟ چي مي پوشيد؟ اصلا زنده ايد يا مرده؟ سرمو چرخوندم به صورت مامانم که دم در آشپزخونه ايستاده بود نگاه کردم. چشمام از تعجب داشت از جاش در ميومد.

گفتم: مامان صورتت چي شده؟!

انگار که منتظر همين جمله بود، رو زمين نشست و با گريه گفت:باباي آشغالت اين بلا رو سرم آورده.

رفتم کنارش نشستم و گفتم: براي چي بهت زده؟! اين جاي سوغاتيشه؟!

- آقا بعد از پنج سال اومده پول مي خواست...گفتم ندارم ..اونم...

romangram.com | @romangram_com