#حصار_تنهایی_من_پارت_24
- منم مامان درو باز کن .
درو باز کرد. سريع يه سلام کردم ورفتم تو خونه. روسريمو در آوردم و جلوي باد کولر ايستادم. مانتوم هم از تنم درآوردم. مامانم اومد تو و گفت: شد يه بار کليدو با خودت ببري ؟
- آلزايمر گرفتم مامان
- خدا ايشاا... شفات بده!
با خنده گفتم :خدا ايشالله همه مريضا رو شفا بده!
رفت تو آشپزخونه و گفت : برو لباسا تو عوض کن نهار و بکشم.
- نه مامان صبر کن برم دوش بگيرم بيام.
- پس زودتر برو که دارم دل غشه مي گیرم.
با خنده گفتم: چشم!
ساعت سه دوباره مشغول خياطي شدم. به غير از پارچه عفت خانم، دو تا مانتو ديگه هم بايد مي دوختم. تا نزديکاي غروب کار کردم. بعد از نماز و شام، دوباره به سراغ چرخ خياطيم رفتم ...نصف پرده عفت خانمو دوخته بودم. بايد تا چهار روز ديگه حاضرش مي کردم ...به ساعت نگاه کردم دوازده و ربع بود. چشمام درد گرفته بود. کمي چشمامو مالش دادم. تشکمو پهن کردم، خواستم بخوابم که گوشيم زنگ خورد. به صفحه موبايلم نگاه کردم؛ نسترن بود. جواب دادم:
- به! سلام نسترن خانم چه عجب يادي از فقير فقرا کردي! اونم نصف شبي؟
- حالا خوبه من نصف شبي ياد فقير فقرا کردم. تو که روزشم به فکر پولدارا نيستي ... الان چه وقت خوابيدنه؟ مگه تو مرغي؟!
- تا الان داشتم کار مي کردم. خواستم بخوابم که زنگ زدي ...خبري شده ؟
romangram.com | @romangram_com