#حصار_تنهایی_من_پارت_23


بهم نگاه کرد وگفت: از غذاي ديشب چيزي اضافه اومد؟

- آره...

- حوصله غذا درست کردن ندارم. همينو گرم مي کنيم مي خوريم.

بلند شدم و گفتم: پس هر وقت گرمش کردي صدام بزن بيام.

- باشه.

پنچ سالي مي شد که مامانم توي رستوران آقاي ستوده کار مي کرد. بخاطر دست پخت خوبش همون روز اول استخدامش کردن و شد سر آشپز رستوران تازه تاسيس ،محال بود کسي يه بار به رستوران بياد و به بار دوم نکشه. همه مي دونستن شلوغي ِ رستوران فقط به خاطر دستپخت مامان منه وگرنه اون رستوران که دکوراسيون درست و حسابي نداشت که کسي بخواد بره ... نمي تونستم حرف مامانمو باورکنم مگه ميشد رستوراني که تمام اعتبارش به سر آشپزشه رو اخراج کنن؟بعد از خوردن نهار يه چُرت کوتاهي زدم ساعت پنج و نيم بود که بيدار شدم. بعد از خوردن يه عصرونه که اونم نون وپنير بود به سراغ چرخ خياطي رفتم. دوتا مانتو که تا نصفه دوخته بودمو تموم کردم. بعدش به سراغ پارچه عفت خانم رفتم .از توي پلاستيک درش آوردم. کتاب مدل پرده هم گذاشتم روش. صفحاتشو ورق زدم. يه مدل پرده پيدا کردم که بدک نبود ولي به دلم ننشست چند صفحه ديگه ورق زدم. چشم افتاد به يه پرده کلاسيک... به پارچه نگاهي انداختم، ديدم به درد عفت خانم نمي خوره. هم پارچش کم بود هم به تيپ و قيافش نمي خوره. همون قبلي رو براش درست مي کنم. يه نگاه کلي به پرده انداختم. خيلي سخت به نظر نمياد ولي اگه خرابش کنم کارم با کرام الکاتبينه! اونم از نوع عفت خانمش!

***

از خياطي اومدم بيرون که نسترن صدام زد: آني صبر کن.

- چيه؟

- مي رسونمت ...

- بنزين زيادي رو دستت مونده؟

هلم داد و گفت: زر نزن سوار شو!

نسترن منو تا خونه رسوند. بازم کليدا رو فراموش کرده بودم. خونمون که زنگ نداشت. يه سنگ کوچيک پيدا کردم و کوبيدم . احساس مي کردم توي يه ديگ آب جوش گذاشتنم. خيلي هوا گرم بود. مامان از حياط صدا زد: کيه؟

romangram.com | @romangram_com