#حصار_تنهایی_من_پارت_22
ليوانو گذاشت روي زمين و گفت: با رئيس رستوران دعوام شده.
با تعجب گفتم :همين؟!
- کاش فقط همين بود
- پس چي؟
يه مکثي کرد و گفت: اخراجم کرد.
با چشاي گشاد شده گفتم: اخراجت کرد؟!به همين راحتي؟!
- آره به همين راحتي ... چند روزي بود الکي به همه چيز گير مي داد. اگه چيزي براي گير دادن نبود خودش يه چيزي پيدا مي کرد. مرديکه بي همه چيز هر روز بهونه هاي صد من يه غاز مي اورد . يه بار مي گه چرا سوپ شوره؟ يه بار مي گه چرا شيرينه ؟... چرا سالاد کلم نداره؟چرا دستکش تو دستت نيست ؟چرا اين برنج و درست کردي؟... منم امروز اعصابم خرد شد، هر چي تو دهنم در اومد بهش گفتم .... گفتم که ديگه نمي تونم با اين وضعيت اينجا کار کنم اونم آب پاکي ريخت رو دستم و گفت نمي توني اينجا کارکني به سلامت. گفت سرآشپزاي زيادي هستن که براي اومدن به اين رستوران تو صف وايسادن ...
پوزخندي زدم وگفتم: صف وايسادن...از خودش مطمئنه يا از رستورانش؟ مامان باور کن بعد از شما هيچ کس ديگه پاشو تو اون رستوران نمي ذاره. در رستورانشو تخته ميکنن حالا ببين...
دستشو کشيد روي موهام و با خنده گفت: قربون اين فنرات برم که دلداريم ميدي.
با اعتراض گفتم: مامان ...موهامو مسخره نکن خيليم خوشگلن!
- برمنکرش لعنت!
- حالا ميخواي چيکار کني؟
- خدا بزرگه مي گردم يه کار ديگه پيدا مي کنم.
romangram.com | @romangram_com