#حصار_تنهایی_من_پارت_21


- پس چرا اينقدر عصباني هستي!؟

چشماشو بست و با حالت عصباني گفت: «عصباني نيستم ...فقط گرممه.»

- چرا الان اومدي؟

سرم داد زد: ميشه اين قدر سوال نپرسي؟

وقتي اينجوري حرف مي زنه يعني حوصله هيچ بني بشري نداره و کسي نبايد به پر و پاش بپيچه . منم بدون هيچ حرف اضافه اي رفتم به اتاقم. چادرمو از سرم برداشتم. خواستم بشينم که صداي گريه مامانمو شنيدم. از اتاقم اومدم بيرون. صداش از تو آشپزخونه مي اومد. دم در اشپزخونه ايستادم. ديدم به کابينت آشپزخونه تکيه داده و سرش روي زانوهاشه. آروم گفتم: مامان خوبي؟

سرشو بلند کرد و با دستاش اشکاشو پاک کرد و گفت:آره خوبم.

يه ليوان از کابينت برداشتم و پر از آب کردم. کنارش نشستم و گفتم : بيا يه قلپ از اين بخور.

- نمي خورم...

جلوي دهنش گرفتم و گفتم: يه ذره بخور.

ليوانو ازم گرفت. کمي ازش خورد. يه نفس عميقي کشيد و سرشو گذاشت روي در کابينت. منم نگاش مي کردم. سرشو چرخوند طرف من و گفت: چيه چرا اينجوري نگام مي کني؟

- يه سوالي ازت بپرسم دعوام نمي کني؟

پوزخندي زد و گفت: حالا نه اينکه تو هم خيلي ازم مي ترسي ...مي خواي بپرسي چرا گريه مي کنم؟

- اوهووم...

romangram.com | @romangram_com