#حصار_تنهایی_من_پارت_183


نگار: ليلا جان يک ثانيه حرف نزن باشه؟

به من نگاه کرد و گفت: مگه ما قبلا بهت توضيح نداديم ...اينجا تلفن نداريم. بايد بري بيرون زنگ بزني.

ليلا: و از اونجايي که منوچهر برامون هاپو گذاشته، اين کار امکان پذير نيست.

نگار با اخم نگاش کرد. ليلا گفت: چيه؟گفتي فقط يک ثانيه.

گفتم: خواهش مي کنم کمکم کنيد. من بايد زنگ بزنم.

مهناز: بچه ها ما هشت نفريم ...خير سرمونم اشرف مخلوقاتيم. فکرامونو بريزيم رو هم شايد يه راه حلي پيدابشه.

بعد چند دقيقه فکر کردن، اونم به صورت اي کيوساني، ليلا يهو بلند شد و گفت: يافتم ...يافتم!

نگار: چي يافتي؟

نجوا با خنده گفت: الکل!

ليلا: يه فکري کردم... نه نمي گيد؟

مهناز: و آنگاه که انيشتن فکر مي کند ...بگو فکرتو!

ليلا سرشو چرخوند طرف سپيده. پشت چشمي نازک کرد و انگشت اشارشو به طرف سپيده گرفت و گفت: تو... بايد هم اکنون جانت را نثار ما کني!

سپيده با تعجب گفت: چي؟

romangram.com | @romangram_com