#حصار_تنهایی_من_پارت_168


- نشناسمش؟! از بچه هاي منوچهره. فرستادتش مراقب ما باشه... اينه که ميگم نميشه فرار کرد.

از روي نااميدي نفسي کشيدم و گفتم: امروز چندميم؟

ليلا دستشو پشتش گذاشت و سرشو بالا گرفت. گفت:نمي دونم چطور؟

- هيچي.

يه ماشين از ته کوچه یه بی ام و مي اومد. سقفشو هم برداشته بود. رانندش يه مرد سي و هشت ساله بود .

به ليلاگفتم» ليلا...ماشينو داري؟

ليلا سرشو آورد پايين و با چشاي گشاد گفت: دارمش!

مرده ماشينو جلوي خونه اي که سمت راستمون بود پارک کرد و خودش پياده شد.

داشت با تلفن حرف مي زد: آره...مي دونم ولي چيکار کنم؟ پرونده ها رو يادم رفته. الان دم خونه م . يه ذره معطلشون کن الان ميام.

اينو گفت و وارد خونه شد. ليلاسرشو چرخوند به پسره نگاه کرد و يهو گفت: آني؟

- هومم؟

- يه فکري زد به کلم!

- مگه تو فکرم مي کني؟

romangram.com | @romangram_com