#حصار_تنهایی_من_پارت_167
مرد با عصبانيت گفت: چيه به چي مي خندي؟
گفتم: ببخشيد ...هيچي همين جوري!
رو به ليلا کرد و گفت: دفعه ی ديگه اينو با خودت نمياري... فهميدي؟
ليلا: بله آقا ...فهميدم.
- خيلی خوب بريد.
ليلا پولو که گرفت، پيراهنمو کشيد با خوش برد بيرون. تو حياط شروع کردم به خنديدن.
ليلا هم با خنده گفت: آيناز تو رو خدا نخند!
اداي مرده رو درآوردم و گفتم: من کسي رو جز تو نمي خوام!
ليلا در حياطو باز کرد و اومديم بيرون. گفت: عشقمو ديدي؟ حالا از حسودي بمير!
با خنده گفتم: ارزوني خودت! عين اورانگوتان مي موند!
با خنده رفتيم زير يه درخت نشستيم.
ليلا گفت: اون پسره رو مي بيني به درخت تکيه داده؟ يه زنجيرم دستشه؟
سرمو کج کردم و سمت چپ ليلا رو نگاه کردم و گفتم: آره...مي شناسيش؟
romangram.com | @romangram_com