#حصار_تنهایی_من_پارت_166


ليلا صورتشو جلو آيفون برد. زنه درو زد و رفتيم تو. حياط شيکي بود. تا چشم کار مي کرد درخت و گل بود. رفتيم تو خونه. يه خانم مسن اومد گفت: همين جا تشريف داشته باشيد تا آقا بيان.

من و ليلا رو مبل نشستيم. من پشت به راه پله نشستم و ليلا هم روبه روم. به خونه نگاه کردم و گفتم:

- ليلا؟

- بله؟

- کل اين خونه مال پسر جيگرست؟

- آره .

صداي پا از راه پله اومد. ليلا به پشتم نگاه کرد و آروم گفت: اي جانم...جيگر اومد!

آروم برگشتم پشتم. با ديدنش نتونستم جلوی خندمو بگيرم. يه مرد پنجاه شصت ساله ی چاق که کمربندشو زير شکمش بسته بود . کله کلا تاس. لپا افتاده .داشتم می خنديدم که ليلا لباشو گاز گرفت.

اومد سمت ما. من و ليلا بلند شديم. وسطمون وايساد. اول يه نگاهي به من انداخت. بعد به ليلا و گفت:

- اين کيه با خودت آوردي؟

ليلا: همکار جديده ...شايد از اين به بعد براتون جنس بياره.

مرده انگار عصباني بود، گفت: من کسي جز تو نمي خوام.

دستمو جلو دهنم گرفتم و خنديدم. ليلا ابروشو انداخت بالا و لبشو به دندون گرفت که نخندم.

romangram.com | @romangram_com