#حصار_تنهایی_من_پارت_152


سرشو چرخوند و گفت: اِه..کي رسيدي؟! داشتم کم کم... مي رفتم.

از روي حرص لبخند زدم و گفتم: با مزه بود.

روبه روش نشستم و گفتم: اگه قايم باشک بازيتون تموم شده ...پولو بده مي خوام برم.

خنديد و گفت: اي بابا! من نمي دونم تو چرا انقدر عجله داري؟ من و تو حالا حالا ها با هم کار داريم.

با عصبانيت دستمو زدم به ميز، وايسادم و گفتم: چي گفتي؟

خودشو جمع کرد و با خنده گفت: نه نه ..منظورم از اون کارا نيست ...منظورم اينه که من و شما قراره بيشتر همديگه رو ببينيم ... پس بايد درجه صبرتونو بيشتر کنيد.

همين جور مي خنديد. منم با حرص نشستم و گفتم: لطف کن دفعه ی ديگه منظورتو واضح بگو!

- اعصاب نداريا؟

- اعصاب معصاب ندارم. حوصله تو رو هم ندارم.

- خب بابا من که چيزي نگفتم؟

خودم دارم از ترس قالب تهي مي کنم، اونوقت اين شوخيش گرفته . موبایلشو از تو جيبش در آورد به يکي زنگ زد و گفت: بيا بالا.

موبايلشو قطع کرد. يه مرد با دو تا بستني اومد طرف ما. بستني شکلاتي رو گذاشت جلوي من. بستني توت فرنگي رو گذاشت جلوي کبيري و رفت. به بستني نگاه کردم و هيچ وقت از بستني شکلاتي خوشم نيومد. به بستني نگاه مي کردم که صداي پاشنه کفش تو فضا پيچيد. سرمو بلند کردم، ديدم يه دختر شيک پوش با قيافه عروسکي داره مياد طرف ما.

منم عين نديد بديدا نگاش مي کردم که کبيري با پاش محکم زد به ساق پام.

romangram.com | @romangram_com