#حصار_تنهایی_من_پارت_153


خم شدم از درد مچ پامو گرفتم.

کبيري با خنده گفت: نخورش...صاحاب داره!

با عصبانيت نگاش کردم و چيزي بهش نگفتم. حيف که مرد بود و حوصله دردسر نداشتم. و الا مي زدم لاي پاش.

دختره وايساد کنارش با صداي نازي گفت: کجاست؟

کبيري کيفمو از رو ميز برداشت و داد دست دختره و گفت: فقط زود.

- چشم!

اينو گفت و با قر و فر رفت. منم همين جور راه رفتنشو نگاه مي کردم که کبيري با خنده گفت: آيناز خانم! اگه پسر بودي باور کن چشماتو با قاشق در مياوردم!

پوزخندي زدم و دستمو دراز کردم و گفتم: پول!

همين جور که بستنيشو مي خورد، گفت: بستنيتو بخور بعد پولو بهت مي دم.

با عصبانيت بلند شدم و گفتم: آقاي محترم! من نيومدم اينجا که با شما بستني بخورم.

با صداي بلندي گفتم: در ضمن، من از بستني شکلاتي متنفرم.

قاشق بستني تو دهنش و با چشاي گشاد نگام کرد. قاشقو از دهنش درآورد و بستنيشو قورت داد و با تن صداي پايين گفت: خوب بگو از بستني شکلاتي بدت مياد. چرا ديگه انقدر جيغ مي کشي؟!

از دستش انقدر حرص خوردم که همون جا شيش کيلو وزن کم کردم. رفتم چهار تا ميز جلو ترش نشستم. پشتمو بهش کردم. با عصبانيت پامو رو پا انداختم. تکون مي دادم.

romangram.com | @romangram_com