#حصار_تنهایی_من_پارت_151


چند قدمي که رفت، گفتم: چرا همين جا نمي خري؟

دستاشو گذاشت تو جيبش وبا عصبانيت و کلافگي برگشت طرفم.

تو چشمام زل زد و گفت: ببين کوچولو! من اولين بارم نيست که دارم جنس مي خرم. پس تابلو بازي در نيار و راه بيوفت.

با ترس راه افتادم. نگاهي به اطراف انداختم. شايد زبيده رو ببينم اما نبود. اون جلو بود و من پشت سرش. هر چي راه مي رفتيم به جايي نمي رسيديم.

آخرش وايسادم و گفتم: کجا داريم مي ريم؟... خسته شدم.

خنديد و گفت: اين خستگيا بخاطر نداشتن تحرکه. اگه ورزش مي کردي الان اين جوري نمي شدي.

به رو به روش اشاره کرد: همين کافي شاپه ست بيا.

زير لب گفتم: يه معتاد که دم از ورزش مي زنه!

بلند گفت: شنيدم چي گفتي... من معتاد نيستم خانم!

اينو گفت و وارد کافي شاپ شد. ديگه نفس برام نمونده بود. وقتي رفتم تو، هر چي سر چرخوندم نديدمش. يه گارسون اومد طرفم و گفت: خانم بفرماييد طبقه بالا.

با تعجب گفتم: چي؟

گارسونه فکر کرد حرفشو نفهميدم. دوباره تکرار کرد: آقاي کبيري طبقه بالا منظر شما هستند... بفرماييد.

يه پوفي کردم و رفتم طبقه بالا. يکي نبود به اين بچه بگه آخه يه مواد خريدن انقدر قرتي بازي مي خواد؟ وقتي رسيدم، ديدم هيچ کس نبود. فقط به گفته گارسونه آقاي کبيري تک و تنها. دست زير چونه کنار پنچره نشسته بود و بيرونو نگاه مي کرد. کنارش وايسادم و يه تک سرفه اي کردم.

romangram.com | @romangram_com