#حصار_تنهایی_من_پارت_150


- اوهوم.

آدامسشو باد کرد و ترکوند و گفت: مي گم کارات خيلي ضايعست. يک ساعته دارم نگات مي کنم... داشتي دستي دستي براي خودت دردسر درست مي کردي...اگه دفعه ديگه بخواي اينجوري باشي حتما گير ميفتي.

- خيلي ببخشيد که مواد فروش دنيا نيومدم!

خنديد و گفت: عيب نداره. اون زبيده اي که من مي شناسم حتما ازت يه حرفه اي مي سازه.

تو چشماش نگاه کردم، گفتم: ببين آقا؟ من بايد زودتر برم. زبيده منتظرمه.

- مي دونم ...اون الان داره چار چشمي ما رو مي پاد.

- چرا جنسارو ورنمي داري بري؟

دستشو انداخت پشتم. گذاشت لبه نيمکت و گفت: حالا چه عجله ايه... داريم حرف مي زنيم که؟

با عصبانيت بلند شدم و گفتم: فکر کردي اين همه راه رو اومدم تا با تو حرف بزنم؟

خواستم برم که مچ دستمو گرفت. سريع دستمو کشيدم و داد زدم: داري چه غلطي مي کني؟

با عصبانيت دور و برو نگاه کرد آدامسشو انداخت تو سطل آشغال کنار نيمکت، بلند شد و گفت: راه بيفت.

- کجا؟

- اين آشغالا رو ازت بخرم.

romangram.com | @romangram_com