#حصار_تنهایی_من_پارت_149


با هم وارد پارک شديم. چند قدمي راه رفتيم. گفت: يه پسر با تيپ مشکي مياد پيشت. ابروي چپشم شکسته. جنسو مي دي، پولو مي گيري. فهميدي؟

با لرزشي که تو صدام بود، گفتم: آره.

- خوبه ...برو روي اون نيمکت بشين.

اينو گفت و از من جدا شد. رفتم به همون نيمکتي که گفت نشستم ...با ترس کوله رو به خودم چسبونده بودم و هر پسري که از دور ميومد و تيپ مشکي داشت بهش زل مي زدم. حتي نزديک بود براي خودم شر درست کنم. چون يکيشون با عصبانيت بهم گفت: چيه؟چرا اينجوري نگاه مي کني؟!

انقدر حواسم به اين ور و اون ور بود که نفهميدم يه نفر جلوم وايساده... گفت: آيناز خانم؟!

سرمو بلند کردم، ديدم همونيه که زبيده مي گفت. تيپ مشکي و ابروي شکسته. با ته ريش و چشماي سياه درشت و صورت سفيد. اندام رو فرمي داشت . سريع وايسادم.

کيفو گذاشتم تو بغلش و گفتم: پولو بده مي خوام برم.

پوزخندي زد. بدون اينکه کيفو برداره روي نيمکت نشست با دستش اشاره کرد و گفت: بشين!

- من وقت نشستن ندارم ...زود پولو بده مي خوام برم.

خنديد و خيلي ريلکس از تو جيب شلوارش آدامس درآورد و يکيشو گذاشت تو دهنش و جلوم گرفت، گفت: آدامس مي خوري؟

با حرص و عصبانيت نشستم و گفتم: آقا....ببين!

همين جور که آدامس مي جويد، گفت: ببين ..مي دونم ترسيدي... ولي بهتر نيست يه ذره آروم باشي؟

انگار خيلي تابلو بودم. درست نشستم. گفت: تازه کاري؟

romangram.com | @romangram_com