#حصار_تنهایی_من_پارت_148
بعد از اينکه شالمو درست کرد، يه حس عاشقونه اي به خودش گرفت و تو چشمام زل زد و گفت: اگه پسر بودم حتما...
منتظر ادامه حرفش بودم که يه پوزخند مسخره اي زد و گفت: عمرا اگه مي اومدم خواستگاريت. از بس زشتي!
من و مهناز خنديديم و گفتم: چقدر زشتم؟
حرفشو کشيد و گفت: خيــــــــــلي!
- چقدر؟
حالت آدماي متفکرو به خودش گرفت و گفت: اونقدر که اگه يه معتاد تو رو ببينه درجا ترک مي کنه!
با خنده بغلش کردم و گفتم: برام دعا کن.
از بغلم جدا شد و گفت: ايشاا... پليس بگيردت!
مهناز بازو هامو به طرف خودش کشيد و با خنده گفت: با دعاي گربه بارون نمياد ...بيا بريم.
با ليلا خداحافظي کردم... مهناز هم تا دم در همراهم اومد. سوار ماشين شدم. زبيده رانندگي مي کرد و منوچهر کنارش نشسته بود. ماشين حرکت کرد. تو راه منوچهر يه کوله بهم داد. خواستم زبپشو بکشم که زبيده داد زد: بازش نکن!
با ترس کوله رو گذاشتم کنارم و هر چند دقيقه يه بار بهش نگاه مي کردم. مي ترسيدم. اگه منم مثل مستانه اعدام بشم چي؟ جلوي يه پارک ماشينو نگه داشت. زبيده گفت:
- پياده شو.
از ماشين پياده شدم. کوله رو انداختم رو شونم. زبيده هم پياده شد و اومد طرف من و گفت: راه بيفت.
romangram.com | @romangram_com