#حصار_تنهایی_من_پارت_147
آروم خنديد و گفت: آخه اين چه حرفيه مي زني؟ ...خودت حکم اعدام خودتو نوشتي؟ ...مي خواي پيشم بخوابی؟
- اوهووم!
کمي که از ديوار فاصله گرفت، پيشش خوابيدم. فيس تو فيس بوديم. يه لبخند موذيانه اي زد و دستشو انداخت دور گردنم و پيشونيشو چسبوند به پيشونيم.
سريع سرمو عقب کشيدم و دستشو از دور گردنم برداشتم و گفتم: چي کار مي کني؟
خنديد و گفت: خب چي کار کنم؟ جام تنگه بايد دستمو يه جايي بذارم؟
نشستم و گفتم: دستت و يه جاي ديگه بذار.
خواستم بلند شم که دستمو به طرف خودش کشيد و با چشم هاي خمار و صداي مردونه اي گفت: کجا عزيزم... يه کاري مي کنم امشب به جفتمون خوش بگذره!
با خنده دستمو کشيدم و گفتم: زهـــــرمار!
دوباره رفتم پيش مهناز خوابيدم. باز خدا رو شکر مهناز از اين اَنگولک بازي ها در نمياره!
ساعت نه صبح بود که حاضر شدم. همه بچه ها رفته بودن به جز ليلا و مهناز. جلوي آینه وايسادم. با ترس و دست لرزون و صورت رنگ پريده شالمو رو سرم درست مي کردم اما هر کاري مي کردم درست نمي شد. ليلا اومد جلوم وايساد. همين جور که شالمو درست مي کرد، گفت:
- اگه با اين وضع بخواي بري زنده نمي رسي... مطمئنم تو راه سکته مي کني و مي ميري.
- خب اولين بارمه مي ترسم.
ليلا: عزيزم بچه که نمي خواي بزايي؟!... مواد مي خواي بفروشي. نه درد داره نه ترس!
romangram.com | @romangram_com