#حصار_تنهایی_من_پارت_146


- از فردا...

- مگه فردا ترس داره؟

- اگه نخوام اين کارو بکنم چي؟

آروم گفت: يه وقت اين حرفو بهش نزنيا؟ ...مي فرستت يه جايي که عين سگ از گفته خودت پشيمون بشي.

- چيکار کنم؟

- هيچي...کاري که گفتو براش انجام بده. نترس اتفاقي برات نميوفته. شب بخير...

يک ساعت گذشت ولي خوابم نبرد. بلند شدم رفتم بالاي سر ليلا نشستم. ليلا همچين به ديوار چسبيده بود، انگار تو بغل شوهرش خوابيده. همون جا نشسته بودم که يهو سرشو بلند و کرد گفت:

- يا پيغمبر خدا ...تو چرا اينجا نشستي؟جايت درد مي کنه؟

- نه ...مي ترسم.

- از چي؟

- اعدامم کنن.

بلند خنديد، دستمو گذاشتم روي دهنش و گفتم: هيششش ...مي خواي بيدارشون کني دعوا راه بيفته؟

دستمو برداشتم.

romangram.com | @romangram_com