#حصار_تنهایی_من_پارت_145
- نترس سخت نيست مواد مي فروشي ...خودم ومنوچهرم باهاتيم.
اينو که گفت، بچه ها با ترس نگام کردن. نگار بهم پوزخند زد .
وقتي همه سر جاشون خوابيده بودن، نگار گفت: کارت ساخته است دختر.
ليلا: الکي نترسونش ...چيزي نيست آيناز بخواب.
نگار: آره چيزي نيست آيناز بخواب ...ولي به نظر من اگه بدوني قراره چه بلايي سرت بياد بهتره.
با ترس نشستم رو تخت و گفتم: مگه قرار نيست فقط مواد بفروشم؟
ليلا: چراعزيزم ...اين داره زر زيادي مي زنه.
نگار نشست و گفت: من زر مي زنم؟... ببين دختر جون! وقتي زبيده و منوچهر ميگن مي خوان باهات بيان يعني جنس زياد مي خوان دستت بدن.
مهناز: مي توني دهن گشادتو ببندي؟ آينازبخواب، الکي داره مي ترسوندت.
نگار: آره دارم مي ترسونمش ...يادتون رفته همين بلا رو سر مستانه بيچاره آوردن؟ چند کیلو مواد دادن دستش بفروشه خودشونم باش رفتن ... پليسا گرفتنش و حکم اعدامو براش نوشتن...
اينو گفت و خوابيد. مهناز پوفي کرد.
با ترس کنارش خوابيدم و يواش گفتم: من مي ترسم.
- از چي؟
romangram.com | @romangram_com