#حصار_تنهایی_من_پارت_144
با خنده گفتم: آره!
چند تا پلاستيک داد دستم و گفت: بگير اينا رو بپوش، ببين اندازست؟
از دستش گرفتم و توشون نگاه کردم. مانتو سفيد با شلوار لي آبي روشن با چند دست لباس و شال و روسري. دو جفت کفش و خلاصه هرچي که لازم داشتم، برام خريده بود.
با ذوق گفتم: واي ممنون!
ليلا: بپوش ببينم زشت تر مي شي يا خوشگل شدنم بلدي؟
مانتو شلوار لي رو پوشيدم ولي شلواره کمي برام گشاد بود.
ليلا چونشو خاروند و گفت: خوبه، بد نشدي مي تونم پيشنهاد ازدواجتو قبول کنم!
خنديدم و از مهناز تشکر کردم. وقتي همه اومدن، سفره رو پهن کردم. بعد از به به و چَه چَه، بخاطر دستپختم، ليلا گفت: «اولين باره که مي تونم مزه غذاي انسانها رو بچشم!»
***
يک هفته تو اون خونه بودم. هر دفعه زبيده يکي از بچه ها رو پيشم مي ذاشت تا فرار نکنم. به هر کدومشون مي گفتم مي خوام زنگ بزنم، جواب ليلا رو بهم مي دادن.
يه شب بعد از شام زبيده بهم گفت:
- از فردا بايد کارتو شروع کني. خوردن و خوابيدن تعطيل... فقط پول درمياري. پولا هم چي؟ نصف نمي شه همشو ميدي دست من ... من اينجا فقط جاي خواب و خوارکتو ميدم ...فهميدي؟
- بله فقط کارم چيه؟
romangram.com | @romangram_com