#حصار_تنهایی_من_پارت_143


- آفرين ...منوچهر اول مي خواد سپيده رو بندازه بيرون ولي وقتي گريه و زاري سپيده رو مي بينه راه ميفته ...تو راه ازش سوال مي کنه ...خانمم سفره دلش براي منوچ خان باز مي کنه ...منوچهرم با مهربوني مي گه «گريه نکن دختر گلم ...خونه ما جا زياده بيا پيش خودمون زندگي کن!» اين شد که سپيده اومد پيش ما ...ديگه کي مونده؟

گفتم: نجوا.

- چقدر زياديما! فکم درد گرفت! ...يه ليوان آب برام بيار!

يه ليوان آب براش بردم و کنارش نشستم.

گفتم: خوب نجوا چي؟

و اما نجوا ... پدر و مادرش از هم جدا مي شن. مادرش با يکي ازدواج مي کنه و ميره خارج ...اونم ميره پيش بابا و زن باباش زندگي مي کنه. بعد يک سال باباش فوت مي کنه و زن باباش ميره ازدواج مي کنه. شوهر زن باباش خيلي اذيتش مي کنه. اونم فرار مي کنه و مياد پيش ما ...خدا رو شکر تموم شد!

گفتم: پس چرا نرفت پيش فاميلاشون؟

- والا نمي دونم؟

دو ساعت بعد کم کم همشون پيداشون شد. با ليلا تو هال نشسته بوديم تلويزيون نگاه مي کردیم که مهناز اومد تو، گفت:

- آيناز يه دقه بيا کارت دارم.

بلند شدم با ليلا رفتم تو اتاق.

مهناز به ليلا گفت: مگه تو آينازي که اومدي؟!

ليلا دستشو انداخت دور گردنم و گفت: ما يک روحيم در دو جسم. مگه نه؟!

romangram.com | @romangram_com