#حصار_تنهایی_من_پارت_142
به خدا اگه من جاي نگار بودم با يه غلط کردن و معذرت خواهي برمي گشتم خونه ... منم سومين نفري بودم که با قدم مبارکم اينجا رو مزين کردم. بعدش يسنا و مهسا اومدن ...اينا خونوادگي بيزنسشون دزدي بوده. باباش يه طلا فروشيو خالي مي کنه و بخاطر سابقه ش اعدامش مي کنن. داداششونم به خاطر دزدي الان تو هلفدونيه ...يه روز مهسا و يسنا کيف منوچهرو می قاپن، منو چهر بدو يسنا و مهسا هم بدو! خلاصه منوچهر نمي تونه اين دو تا رو بگيره ...زبيده از اين دوتا خوشش مياد. با پرس و جو مي فهمه خونشون کجاست؟ زبيده دير مي رسه چون چهار ده ميليوني که تو کيف بوده همه رو هاپولي هاپو مي کنن ... زبيده بهشون ميگه يا برام کار کنين يا مي ندازمتون پيش داداشتون. اونام قبول مي کنن ... يعني چاره اي نداشتن. از پس اجاره خونه برنمي اومدن.
گفتم : چقدر گناه دارن!
- غذا نسوزه بدبختمون کني؟
- نه حواسم هست ...سپيده و نجوا رو بگو!
- سپيده اهل قزوينه. با يه پسري چت مي کرده و عاشق ميشه ... پسره بهش پيشنهاد ازدواج مي ده و ميگه بيا تهران ببينمت. سپيده ی خرم با کله مياد تهران... مي بينه جاي سيب سنگه!
گفتم: چي؟
- منظورم اينه که از پسره خبري نبود.
- آها!
- يک روز کامل تو پارک بوده تا اينکه نزديکاي مغرب موبايلش زنگ مي زنه، مي بينه فرخ، هموني که باهاش چت مي کرده. بهش ميگه آدرسو بده ميام دنبالت. سپيده خر بود، خرتر ميشه و آدرسو بهش ميده ...پسره سپيده رو يک ماه مي بره خونه شخصيش، ميذاره حسابي بهش خوش بگذره. به گفته ی سپيده حتي بهش دست هم نزده بود ...تا اين که فرخ، سپيده رو مي بره به يه پارتي که کمپلت پسر بودن ...سپيده بدبختو مي کنن تو اتاق.
با چشاي گشاد نگاش کردم و آب دهنمو قورت دادم.
ليلا خنديد و گفت: نترس به خير گذشت ...چون همون موقع پليسا سر مي رسن و همه رو کَت بسته مي برن کلانتري. از جمله سپيده.
ماموراي کلانتري به خونوادش زنگ مي زنن که بياين دنبالش ولي مادرش در کمال ناباوري مي گه کسي رو که شما مي گین، نمي شناسم، تلفنو قطع مي کنه. سپيده همون موقع پا ميذاره به فرار. ماموراي کلانتري هم دنبالش ميدوئن اما نمي تونن بگيرنش. يه ماشين درش باز بوده. خودشو پرت مي کنه تو ماشين ...اگه گفتي راننده کي بود؟
گفتم: منوچهر؟!
romangram.com | @romangram_com