#حصار_تنهایی_من_پارت_141


- دختر وسط حرفم پارازيت نپرون! تو فريزر ديگه؟

- نيست.

- شايد تو رو ديده در رفته!

با حرص گفتم: ليلا !

- نمي شه يه چيز ديگه درست کني؟

چشمم افتاد به مرغ و گفتم: پيداش کردم!

- خب خدا رو شکر ... ادامه مي ديم مهناز پنج سالش بوده که ميارنش اينجا. زبيده و منو چهر بچه دار نمي شدن...

همين جور که مرغو گذاشتم توي سيني، گفتم: چه قدم سبکي داشته... که شيش تا دختر ديگه هم گيرشون اومد!

ليلا: اگه يه بار ديگه حرف بزني نمي گما؟!

- باشه... باشه!

ليلا : مي گفتم... مهناز پنج سالش بود که آوردنش. اون جوري که براش تعريف کردن، پدر مادرش زياد بچه داشتند و از پس خرجشون بر نميومدن. مي فروشنش به زبيده و منو چهر. البته باباش مي فروشتش. مامانش خبر نداشته. خلاصه اين بدبختو با گريه و زاري ميارنش پيش خودشون. الان ديگه حکم دخترشونو داره.

گفتم: نرفت دنبال خونوادش؟!

- نه کجا بره بگرده؟ فکر کردي اين دوتا خوکه آدرس ننه باباشو بهش مي گن؟... مي ريم بر سر نگار دومين نفري که اومد... نگار با يه پسري دوست بوده، پسره سيگاري بوده، کم کم نگارم سيگاري مي کنه... يه شب که تو اتاقش سيگار مي کشيده، باباش ميره تو اتاقش، مي بينه بــله! نگار خانم سيگاري شدن... همون شب باباش با اُردنگي مي ندازتش بيرون و ميگه من ديگه دختري به اسم نگار ندارم... اونم از سر لج ميره معتاد ميشه، خودشو الکي الکي آواره ی اين پارک و اون پارک مي کرده ... تا اينکه زبيده مي بيندش و ميارتش پيش خودش.

romangram.com | @romangram_com