#حصار_تنهایی_من_پارت_112


به زيور گفتم: يعني الان هيچي نداري که به اينا بدي؟ پولي که ديشب منوچهر بهت داد چيکارش کردي؟

- اول اينکه به تو هيچ ربطي نداره ... دويوماً من از صبح تا حالا نگهبان جنابعالي بودم ...کي وقت کردم برم بيرون؟

بلند شدم. گفت: کجا؟

- ميرم تو آشپزخونه ببينم چيزي پيدا ميشه براي اينا درست کنم؟

داشتم مي رفتم که پوزخند زد و گفت: به تو ميگن دايه مهربان تر از مادر!

تنها چيزي که تو آشپزخونه پيدا کردم، سه تا سيب زميني بود. زيور اومد تو آشپزخونه و گفت: ديدي گفتم چيزي ندارم؟

- مي توني دوتا تخم مرغ برام جور کني؟

- تخم مرغ؟ آره...

يکي از پسرا رو فرستاد دوتا تخم مرغ برام آورد. سيب زميني رو سرخ کردم. دوتا تخم مرغها هم همزدم ريختم روش وقتي حاضر شد، سفره رو انداختم و صداشون زدم. وقتي شامشونو خوردن، خوابيدن. من و زيورم روي پله هاي خونه نشستيم و گفت: غذاي خوشمزه اي بود دستت درست ...از کجا ياد گرفته بودي؟

با لبخند گفتم:مامانم هميشه ميگفت زن کدبانو اونيه که با هر چيزي که تو خونش بود بتونه غذا درست کنه ... نبايد لنگ مرغ وگوشت باشه.

- باريکلا به مامانت حتما خونه داريش و آشپزيش يکه. نه؟

با ناراحتي گفتم: بود ...ديگه نيست ؟

- يعني چي؟ يعني ديگه آشپزي نمي کنه؟

romangram.com | @romangram_com