#حصار_تنهایی_من_پارت_111


- چي؟

يکي از دخترا که توپ دستش بود گفت: اسمش زهراست .. نمي تونه درست حرف بزنه.

زهرا با قيافه معصومي سرشو انداخت پايين و با انگشتش بازي مي کرد. با دستام سرشو بلند کردم و گفتم: تو چرا باهاشون بازي نمي کني؟

- نمي دالن...

- خوب خودم باهات بازي مي کنم...

با ذوق گفت: لاست ميگي؟

- آره...

بعد از اينکه با زهرا خاله بازي کردم، رفتم تو خونه و هرچي سر چرخوندم که يه تلفن پيدا بشه و به نسترن زنگ بزنم، پيدا که نکردم هيچ حتي سيمشم نبود ...

روز اول با سرعت گذشت. معلوم نبود فردا قراره چه بلايي سرم بياد... موقع شام تو اتاق نشسته بوديم که بچه ها صداشون دراومد:

- مامان گشنمونه. شام چي داريم؟

- کوفت...چي دارم که بهتون بدم؟

زهرا: مامان من دُشنَمه...

زيور با داد گفت: خوب يه شبم بدون شام بخوابين نمي ميرين که؟

romangram.com | @romangram_com