#حصار_تنهایی_من_پارت_110


اينو گفتن و با دو از آشپزخونه رفتن بيرون. زيور با داد گفت:

- اگه با سر خوني و گريه و زاري برگردين، انقدر مي زنمتون که خون بالا بيارين.

با لقمه اي که تو دهنم بود، با تعجب نگاش مي کردم که گفت:

- هوي دختر! خفه نشي؟ لقمه رو بکن پايين!

لقمه رو به زور چايي فرستادم پايين و گفتم: واقعا مي زنيشون؟»

- پس نه! نازشونو مي کشم ...برا ادب کردن لازمه.

بعد خوردن صبحانه، دخترا تو حياط وسطي بازي مي کردن. منم نگاشون مي کردم. يکيشون اومد طرف من، گفت: حاله اِمست چيه؟

با لبخند گفتم: آيناز.

انگار متوجه نشده بود، گفت:چي؟

شمرده گفتم: آي...ناز.

- آها ...

لپشو کشيدم و گفتم: اِمس تو چيه؟

خنديد و گفت: دَلا...

romangram.com | @romangram_com