#حصار_تنهایی_من_پارت_113


با بغض گفتم: ديگه نه خونه داري ميکنه نه آشپزي...ديگه تو اين دنيا نيست.

- آخي...خدا رحمتش کنه.

من و زيور تا ساعت دوازده شب با هم حرف زديم. اون از زندگي و سختيهايي که کشيده بود گفت. منم از نامهربوني هاي زندگيم گفتم... کمي که باهاش صميمي شدم، گفتم بايد زنگ بزنم اما اون دعوام کرد و گفت حوصله دعوا کردن با منوچهرو نداره. ساعت دوازده خوابيديم... صبح خروس خون يکي با مشت و لگد به در مي زد. من و زيور بيدار شديم. با غر زدن گفت: کيه کله سحري؟

نشستم و گفتم: شوهرته؟

روسريشو پوشيد و گفت: نه بابا! اون تا پنج ساله ديگه هم درنمياد... اين در زدن منوچهره.

موهامو بستم و روسريمو پوشيدم. کنار پنجره ايستادم. پرده رو کنار زدم. خودش بود؛ منوچهر. خدا آخر و عاقبت منو بخير کنه. منوچهر تو حياط ايستاد. بعد از چند دقيقه حرف زدن، زيور اومد پيشم و گفت: وقت خداحافظيه ديگه... بايد بري.

اومد سمتم و بغلم کرد و با بغض گفت: توي اين چند سالي که از خدا عمر گرفتم، با هيچ کس به اندازه تو صميمي نشدم. دختر خون گرمي هستي.

ازم جدا شد وگفت: خدا پشت و پناهت.

کم کم داشت گريه م ميگرفت. با هم رفتيم تو حياط. منوچهر يه پلاستيکو جلوم گرفت و گفت: بگير اينو بپوش.

ازش گرفتم و داخلش نگاه کردم. مانتو بود. درش آوردم و پوشيدمش. با تعجب به خودم نگاه کردم. دقيقا چهار تا آيناز ديگه لازم بود تا اندازه بشه!

زيور گفت: آخه کله کدو! تو اين دخترو نديده بودي که همچين مانتويي براش گرفتي؟ اين بدبخت تا صد سال ديگه هم بخوره اين اندازش نميشه که؟!

به قيافه جدي زيور نگاه کردم. نتونستم جلو خودم بگيرم و زدم زير خنده. دو تاشون با تعجب نگام کردن.

گفتم: عيبي نداره زيور جان همين خوبه.

romangram.com | @romangram_com