#حصار_تنهایی_من_پارت_104


- بذار سکته کنم بميرم.

- دور از جون. اين حرفا چيه مي زني؟





منوچهر از پله ها اومد پايين. جلوم وايساد. به صورتم نگاه کرد و گفت: زيور يه آب يخم بذار رو صورتش.

- چشم، فرمايش ديگه اي نيست؟

- نه خداحافظ. مواظبش باش. فهميدي؟

با حرص گفت: چشم جناب! خوش اومدي.

درو که بست، زيور گفت: هوي گربه! بيا بالا!

خواستم يه چيزي بهش بگم ولي ديدم ساکت بشم بهتره. پشت سرش را افتادم. برگشت به پام نگاه کرد و گفت: دمپايي بابابزرگتو پوشيدي؟!

بازم چيزي نگفتم. رفتيم به آشپزخونه... از يخچال يخ درآورد و گذاشت توي کيسه فريزر داد دستم و گفت:

- بذار رو صورتت.

از دستش گرفتم گذاشتمش رو صورتم. مي سوخت. بهم نگاه کرد و گفت: اسمت چيه؟

romangram.com | @romangram_com