#حصار_تنهایی_من_پارت_103
با لبخند پولو از دستش گرفت و گفت: اين شد يه چيزي... حالا واسه چي نمي بريش خونه؟
- هنوز به زبيده چيزي نگفتم.
- چرا؟
با عصبانيت گفت: بخاطر اينکه اگه بفهمه بابت اين خانم پول دادم سرم بالاي داره.
با تعجب به من نگاه کرد و گفت: «خريديش؟!! فکر مي کردم عصر برده داري تموم شده!»
- از بس چپيدي تو اين خونه از دور و ورت خبر نداري... اون موقع در ملاء عام مي فروختن الان دزدکي مي فروشن.
- حالا چند؟
- چهار تومن ...
- چهار صد هزار تومن ديگه؟!
- نخير ميليون تومن ...
با چشاي گشاد گفت: برو گمشو بابا ...مگه تو کلت يونجه ريختن که همچين پولي رو بابتش دادي؟ آدم مي خواستي به خودم مي گفتي برات دختر مياوردم که آنجلينا پيشش لنگ مي نداخت!
- چي ميگي تو؟... دختر مي خوام چيکار؟ مجبور شدم، جمشيد کثافت مجبورم کرد آشغال هم بايد مواداشو بفروشم هم آداماشو بخرم.
- آها! حالا فکرشو نکن. سکته ميکنيا؟
romangram.com | @romangram_com