#هستی_من_باش_پارت_87
دویدم سمتش. سامان راه افتاد منم پشت سرش.
ـ سامان این مرد رو ول کنیم؟
ـ نه.
سامان رفت سمت سربازِ. یه تیر زد به پاش و یه تیر هم به اون یکی دستش. با صدای هر تیر من دو متر پریدم.
ـ نمیره یه وقت سامان؟
ـ نه بریم.
هر دو راه افتادیم سمت در. سامان بیرون رو به آرومی نگاه کرد و گفت:
ـ هستی الان کسی نیست. ببین الان می ریم پشت او دیوار کوتاه که نصفش ریخته.
ـ باشه.
ـ اول من می رم تو هم پشت سرم.
ـ باشه.
سامان آروم آروم راه افتاد منم پشت سرش راه افتادم. بالاخره رسیدیم به پشت دیوار.
ـ خب حالا با هم باید بریم سمت درِ خروجی باشه؟
ـ باشه.
همین که پامون رو گذاشتیم اون ور دیوار صدای یه عالمه تیر اومد. هر دو برگشتیم پشت دیوار.
romangram.com | @romangram_com