#هستی_من_باش_پارت_52
ـ سامان نخند.
ـ باشه چون می ترسی خودم می گم.
می ترسی رو اون قدر بلند گفت که مرد فروشنده سیاه شنید و روش و گرفت طرف من. منم خودم و بردم نزدیک سامان.
سامان:
ـ آقا لطفا اون قورباغه رو بدین.
مرده یه نگاه کرد و گفت:
ـ واسه بچتون می خواین؟
سامان:
ـ نه. واسه زنم می خوام.
آخی بازم گفت زن. خل نشو دختر. می خوای بازم وابسته بشی، بعد اینم مثل آرمین ولت کنه؟ آره راست می گی بهتره از این فکرا نکنم. سامان قورباغه رو گرفت و رفت سمت ماشین. قورباغه رو گذاشتیم تو ماشین و بعد رفتیم سمت بچه ها، بچه ها هم تازه از ترن پیاده شده بودن. بعد از سوار شدن چند بازی دیگه رفتیم رستوران تا شام بخوریم. هر کی یه چیزی خورد و بالاخره ساعت دو اومدیم خونه. بعد از عوض کردن لباسام قورباغه رو گذاشتم کنار بار سامان.
ـ چرا قورباغه رو این جا گذاشتی؟
ـ خب تا وقتی که این جا هستم کسی نمی یاد توی اتاقم می ذارمش بیرون تا همه ببینن و بعد که رفتم می برمش توی خونه ی خودم.
ـ و اگه من نخوام بذاری اون جا؟
ناراحت شدم. اخم کردم. قورباغه رو برداشتم تا ببرم تو اتاقم.
romangram.com | @romangram_com