#هستی_من_باش_پارت_48


ـ چرا؟ ترسیدی؟

ـ آره ترسیدم. بگو نگه داره.

ـ دیر گفتی داره راه می افته.

با اولین حرکت جیغ من بلند شد. وای همین طور حرکتش داشت تندتر می شد. تا می تونستم جیغ می زدم و به سامان می گفتم:

ـ بگو نگه داره.

داشتم همین طور جیغ می زدم که یه دفعه یه دور کامل زد. اولین سکته رو زدم. دیگه صدام در نمی اومد که بخوام جیغ بزنم. سامان که دید همین طور ماتم برده گفت:

ـ هستی جیغ بزن.

روم و برگردوندم طرفش که یه دور زد و همون بالا متوقف شد. منم چنان جیغی رو صورت سامان زدم که سامان همون شکلی خیره شد بهم. دیگه حالم دست خودم نبود. همین طور پشت سر هم جیغ می زدم سامان هم وسطاش یک دفعه می گفت:

ـ وای.

سرم و بردم پایین و گذاشتم رو پاهام. همون موقع دور زد و این دفعه بیش تر از قبل اون بالا موند. واقعا داشتم بالا می آوردم. دوباره برگشت سرجاش دیگه گریه ام در اومده بود. همین طور گریه می کردم و جیغ می زدم. آخرین دورم زد و وایستاد. وقتی به خودم اومدم دیدم بازوی سامان رو محکم چسبیدم. می خواستم بازوش رو ول کنم که یه دفعه چنان سرگیجه ای گرفتم که وقتی خواستیم پیاده بشیم کم مونده بود بیفتم. وقتی اومدیم پایین تینا و بهنوش و آنا ریختن سرم با چشم دنبال سامان گشتم ولی نبود. پسره ی پررو زنش داره هلاک می شه به جای این که براش یه لیوان شربت بیاره معلوم نیست کجا غیبش زده. امیر حسین رفت برام یه لیوان شربت بیاره.

ـ نمی خواد امیر من براش گرفتم شربت.

وای کاش از خدا یه چیز دیگه می خواستم. رفته بود برام یه لیوان شربت آورده بود. اون قدر حالم بد بود نمی تونستم لیوان رو دستم بگیرم خودش بهم داد. یه ذره که خوردم کله ام رو کشیدم عقب گفت:

ـ تا تهش بخور.

ـ نمی تونم.


romangram.com | @romangram_com