#هستی_من_باش_پارت_47
ـ هستی تو هم می ترسی؟
همچین گفت تو هم می ترسی که انگار داشت مسخره ام می کرد. پررو من و مسخره می کنه.
ـ نه.... نه نمی ترسم. برای چی بترسم؟ ولی نمی خوام سوار بشم پیش دخترا می شینم.
ـ پس می ترسی؟
ـ نه نمی ترسم.
ـ پس اگه نمی ترسی چرا سوار نمی شی؟ لابد می ترسی دیگه.
پررو آره می ترسم. ایــــــــش!
ـ چرا الکی حرف در می یاری؟ من از هیچی نمی ترسم و الانم می خوام سوار بشم.
اوه اوه خراب کاری کردم. دیگه هم نمی تونم درستش کنم.
ـ پس مایکل پنج تا بلیط بگیر هستی هم می شینه.
وای حالا چطوری بهش بگم نمی خوام بیام؟ وای.... هیچ کدوم از دخترا هم نمیان. سکته نکنم یه وقت؟
مایکل:
ـ بچه ها نوبتمون شد بیاین.
می خواستم بگم من تشنه ام هست، ولی سامان دستم و گرفت و کشید با خودش سمت کشتی. سامان من و برد نشوند اون نوک نوکش مایکل و امیر حسین و حسام هم جلومون نشستن. هنوز راه نیفتاده بود که من با داد گفتم:
ـ وای سامان من می خوام پیاده شم.
romangram.com | @romangram_com